Sunday 7 August 2011

چه کنم با این جامعه ی مریض؟



تجاوز، قتل، نا امنی های اجتماعی، فقر، تورم، اعتصاب غذای خزعلی... ! این ها که می گویی به من چه؟ من که خوبم !


من نامش را می گذارم روحی خسته که دچار مریضی شده! من نامش را می گذارم چشم را بر روی حقیقت بستن! گاهی اوقات به این می اندیشم که آیا بعضی از ما آن داستان را نشنیده ایم، همان داستانی که شخصی کشتی را سوراخ می کرد و می گفت این جای خودم است و با کسی کاری ندارم! ما حال سوار همان کشتی هستیم و «آقا» میخ را به دست گرفته!


 دیروز نوبت خواهر او بود تا نا ملایمتی های این جامعه ی مریض را بچشد، اما امروز نوبت کدام یک از خواهرانمان است؟! دیروز برادر 14 ساله ام را زیر باد کتک گرفتند! به جرم پوشیدن شلوار لی!! اما امروز کدام برادر را به جرم آب بازی خواهند گرفت؟! عجیب است ، در دل حرف های بسیار دارم ، اما گوشی هم منتظر شنیدن درد دل من هست؟ ای کاش آن که حوصله ی حرف هایم را هم ندارد می دانست که این حرف ها درد دل او هم هست، اما فرق او با من این است که او تنوانسته مُسکِن بی تفاوتی را بخورد و من هنوز نتوانسته ام! به آن گرسنه که شبها سرش را بر بالین پیاده رو ها می گذارد نگاه کن، باور کن او از همان اول گرسنه نبوده. او تنها از من و تو ضعیف تر است و کمرش تاب تحمل این همه سختی را نداشته. شاید من و تو هم روزی نزدیک کمرمان به مانند کمر او خم شود. اما حیف که ما یک حرف را خوب یاد گرفته ایم! «به من چه؟!!!..» به مانند این است که خنجری بر قلبت فرو کنند و دهانت فریاد نزدو بگوید من که سالمم چرا فریاد کنم! نگاهت را عوض کن، از خوردن این مُسکن بی تفاوتی (زهر) دست بردار. اگر می گویی ایران برایم مهم نیست، سرنوشت مردم برایم مهم نیست، بدان که باز هم داری به خود دروغ می گویی، ایران خود تو هستی، آیا تو خودت را دوست نداری؟ آیا خودت هم برای خودت ارزشی نداری؟!! چشم هایت را باز کن....

                                                                                                            به امید آزادی 

1 comment: