Friday, 4 November 2011

!نامه ای به شاه عمامه دار




چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است، چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند


نامه ای به دیکتاتور: نمی دانم، شاید عقده های روز های دور تو را این گونه کرده است! تو را آیت الله می نامند ، می گویند نماینده ای از آن طرف، خودت هم به آن باور داری، اما ما هنوز به این امر پی نبردیم که تو مگر که هستی؟ نمی دانم آن لحظه که بالای منبر می نشینی و شروع به نصیحت کردن می کنی ، پیش خود چه فکر می کنی، شاید به حماقت مخاطبانت می خندی و شاید هم به آن ها آفرین می گویی که فهمیده اند تو دارای منبع لا یزال علم و معرفت و اندیشه و ادبی ؟!! البته ما چیز های دیگری فهمیده ایم ، فهمیده ایم که تو پستی ، آن قدر پست که برای فریب دادن ساده لوحان گاهی اشک می ریزی و از بدن ضعیفت مایع میگذاری، آن قدر حقیری که برای رسیدن به اهدافت چشم هایت را می بندی و راحت به دروغ بافی می پردازی، آن قدر کثیفی که از بی خردی جمعی سوء استفاده می کنی و سوار بر گردنشان شده ای و آن قدر .. نمی دانم چه بگویم، به کسی که دستور می دهد خون نداها را به زمین بریزند چه می توان گفت! آن روز هایی که سرت را بالا می گیری و به تکبر به مجیز گویانت آفرین آفرین می گویی، این را به یاد داشته باش که دیر یا زود به زیر خاک خواهی رفت، جایی می روی که تنها شنوندگان نصیحت هایت کرم ها خواهند و بود شاید هم سوسک ها، آن روز را به یاد بیاور که تو نیستی و تا نسل ها به تو لعن و نفرین می فرستند. جرمت خیلی سنگین است، تو برای خواسته های خودت، برای ارضای روح مریضت، یک کشور را ویران کردی، یک ملت را سیاه بخت کردی. نمی دانم چرا همیشه برایت احساس ترحم می کنم، شاید به خاطر این باشد که می دانم اگر عذر خواهی و التماس هم کنی، خیلی ها تو را نخواهند بخشید. یادت باشد این دنیا صفحه ی شطرنجیست، تو در آن شاه با عمامه شده ای و آن یکی سریاز فدائیت، اما در پایان همه در آن جعبه ی مرگ آرام می گیرید و در تاقچه ی تاریخ باقی می مانید. ای کاش تو هم کمی می اندیشیدی..  90/08/13 k1

No comments:

Post a Comment