Thursday 10 January 2013

انسانیت ربطی به سیاست نداره



داریم تو زندگی خودمون غرق می شیم، داریم انسانیت و فراموش می کنیم.. /این داستان واقعیست!

الان با خودت می گی بازم شعار، بازم حرفای احساسی! میدونم الان داری دنبال این میگردی که یه جوری ربطش بدی به سیاست، اما این فقط ربط داره به من و تو، به زندگیمون، به وجدانی که باعث شده ما رو حیوان دو پا خطاب نکنن. امروز پیرمردی رو سوار کردم، داستانش و بخون تا مطمعاً بشی حرف بی را نمی زنم.

نزدیکِ70 سال بود که از خدا عمر گرفته بود و با اون قامت رنجورش رو به روی تره بار محل ایستاده بود. دو تا شیر سهمیه ای دستش بود و یه بسته لوبیا! بنده خدا تنها یک کت به تن داشت و می لرزید، به همه رو می زد که سوارش کنن، اما...
اول ردش کردم! بعد ایستادم و صداش کردم، گفتم "پدر جان تا کجا میری؟" مسیرش با من یکی نبود اما دلم سوخت گفتم ثواب داره. تا نشست شروع کرد
" خدا خیرت بده جوون، خیلی واستادم اما هیشکی سوارم نمی کنه، بد زمونه ای شده.." کمی به حکومت بد و بیراه گفت و ادامه داد "پسرم من چطوری زندگی کنم، به خدا کاری کردن که با سیب زمینی و نون هم نمی تونیم بگذرونیم. من یه باز نشتم و بهم 650حقوق میدن ، 6 تا دختر دارم و یه پسر کوچیک آخه مگه میشه" بغض گلوش و گرفته بود، پاش و فشار دادم و گفتم "عیبی نداره پدرم ، همه می دونیم چه خبره ، این جوری نمی مونه درست میشه"  با اشک گفت: "به خدا اینقدر بهم فشار عصبی اومده که قند خونم رسیده به 300 ، 15 کیلو کم کردم، نمی دونم جواب بچه هام و چطور بدم، روو ندارم بهشون نگاه کنم "
از بغض داشتم خفه می شدم، مطمعاّ بودم که دروغ نمی گه و تصمیم گرفتم بهش کمکی کنم، 30 تومن از جیبم در آوردم و گذاشتم کف دستش. یهو غافل گیر شد و زد زیر گریه. من رو به روی پیر مردی نشسته بودم که داش جلوم هق هق میکرد، می گفت تو رو خدا رسوند، تو رو عباس رسونده...
جوری گریه می کرد که حرف هاش و نمی فهمیدم، فقط دعا میکردم و...
شمارش و گرفتم و گفتم نگران نباش. از ماشین که پیاده شد، زدم زیر گریه، از اون گریه هایی که دست خودت نیست، باورم نمی شد 30 هزار تومنی که خرج معمولیِ یه پیتزا خوردنِ من و خیلی ها مثل منه، اینطوری می تونه کسی و خوشحال کنه. یادم افتاد که چقدر درگیرِ کارمم، یادم افتاد من به فکر مهمونی رفتنامم و خوش گذرونیم و خیلی ها هستن که هنوز تو صف شیر سهمیه ای وای میستن!
نمی خواستم اشک تو در بیارم کاری به حکومت ندارم، کاری به تحریم ها ندارم، کاری به احمدی نژاد و موسوی ندارم،خیلی وقتِ که کاری به این چیزا ندارم و دیگه نمی نویسم، فقط می خوام یه چیزی بگم، "انسانیت و فراموش نکنیم، اینقدر تو زندگیِ خودمون غرق نشیم، دور و ورمون و ببینیم،از این کنج امنی که برای خودمون ساختیم در بیایم."
به خدا اگه همدل نباشیم و وجدان نداشته باشیم، پس من و تو چه فرقی با یه حیوون داریم، هیچ فرقیم نمی کنه که دموکراسی باشه و آزادی، یا دیکتاتوری باشه و خفقان؟                    

                                                                                                                                    K121/10/91



No comments:

Post a Comment