شاید مسیرمون جدا باشه، اما هر دو درد وطن داریم،
هر دو ایرانی بهتر می خواهیم. بهت احترام می گذارم اما دو کلام بابهات حرف دارم.
باز هم تلوزیون میلی داره از آب گل آلود ماهی می گیره و میگه مردم وفاداریشون و به
رهبر و نظام نشون دادن. آگر با این حرف مشکلی نداری خب می تونی همین الان این صفحه
رو ببندی! اما اگه مشکل داری پس گوش بده. می دونم خیلی ها رفتن رای دادن چون از
افراطی گری خسته شدن، چون می دونن احمدی نژاد ها با روحانی ها هر چند کم اما فرق
دارند. می دونم راضی نیستی از انتخاب بین بد و بدتر اما چاره ای نداشتی. اما شاید
راه دیگه ای هم باشه!
از دل این انتخابات ها چیزی در نمیاد، من می
دونم تو هم می دونی. ما فیلتری داریم به اسم شورای نگهبان، می دونیم هر کسی که
زاویه داشته باشه با نظام از توش رد نمیشه. شورای نگهبانی که نصف اعضاش و مستقیم
رهبر انتخاب می کنه و نصف دیگرش و رئیس قوه قضائیه که خودش منصوب رهبری هستش. اصلا
بیا بهترین سناریور و در نظر بگیریم، مجلس ششم و دولیت خاتمی خوبه؟ همه اصلاح طلب
بودن اما بازم کار خاصی نتونستن بکنن. آره بهتر از احمدی نژاد بود اما تو اصلش که
فرق نداشت، داشت؟ قتل های زنجیره ای یادته!
حتی اگه می تونستیم مجلس مردمی داشته باشیم و
آزادانه انتخابش کنیم، آخر سر مصوباتش و باید شورای نگهبان تائید کنه! یادته که
شورای نگهبان از کجا می یاد! اگه جلو اونم واستن مثل مجلس ششم، بعد حکم حکومتی
میاد! خوب شاید بگی این که همش شد روضه، حالا راه حلش چیه؟!
من نه طرف دار هرج و مرج و جنگم نه طرف دار
انقلاب و آشوب. ما یک انقلاب کردیم و هنوز داریم تاوان پس میدیم، اما طرفدار
دموکراسی واقعی و حق رایم. می دونی مشکل چیه؟ ما فقط یه هفته مونده به انتخابات
یاد سیاست میافتیم، بقیه روزای سال و داریم فحش میدیم به عرض و طول حکومت! باید یاد
بگیریم که مبارزه مدنی یه روز در سال نیست. با همین تفکر اشتباهمون موقعش که میشه
دنبال یکی می گردیم که پشتش صف بکشیم بعد نتیجه اش این شده که از افرادی که تو مجلس
یکم داشتیم رسیدیم به جایی که باید به موحدی کرمانی رای بدیم که جنتی رای نیاره!
دردت این باشه که انتخاب آزاد داشته باشی. به
اونی که رای دادی ازش بخواه که این سیکل معیوب رو عوض کنه، نظارت استصوابی و تغییر
بده. ازشون بخواه به جای اینکه حرف های خامنه ای و اونجوری که به نفع خودشون تفسیر کنن و
بعد توی روزنامه هاشون تیتر کنن درد واقعی رو بگن. حد اقل اذعان کنن که مشکلی هست
و انتخابات آزاد نداریم. در غیر این صورت بدون که داری عروسک خیمه شب بازی اونا
میشی، بدون که اونا فقط دغدغه رسیدن به قدرت دارن نه تو رو، بدون که داری به مانند قبیله ای تو افغانستان و پاکستان عمل می کنی که هر چی
ریش سفیدشون میگه اونا هم می گن چشم. من می دونم تو این نیستی، من می دونم تو نمی
خوای جهان سومی باشی. حداقل به حرف هام فکر کن.
داریم تو زندگی خودمون غرق می
شیم، داریم انسانیت و فراموش می کنیم.. /این داستان واقعیست!
الان با خودت می
گی بازم شعار، بازم حرفای احساسی! میدونم الان داری دنبال این میگردی که یه جوری
ربطش بدی به سیاست، اما این فقط ربط داره به من و تو، به زندگیمون، به وجدانی که
باعث شده ما رو حیوان دو پا خطاب نکنن. امروز پیرمردی رو سوار کردم، داستانش و
بخون تا مطمعاً بشی حرف بی را نمی زنم.
نزدیکِ70 سال بود که از خدا
عمر گرفته بود و با اون قامت رنجورش رو به روی تره بار محل ایستاده بود. دو تا شیر
سهمیه ای دستش بود و یه بسته لوبیا! بنده خدا تنها یک کت به تن داشت و می لرزید،
به همه رو می زد که سوارش کنن، اما...
اول ردش کردم! بعد ایستادم و صداش
کردم، گفتم "پدر جان تا کجا میری؟" مسیرش با من یکی نبود اما دلم سوخت
گفتم ثواب داره. تا نشست شروع کرد
" خدا خیرت بده جوون،
خیلی واستادم اما هیشکی سوارم نمی کنه، بد زمونه ای شده.." کمی به حکومت بد و
بیراه گفت و ادامه داد "پسرم من چطوری زندگی کنم، به خدا کاری کردن که با
سیب زمینی و نون هم نمی تونیم بگذرونیم. من یه باز نشتم و بهم 650حقوق میدن ، 6 تا
دختر دارم و یه پسر کوچیک آخه مگه میشه" بغض گلوش و گرفته بود، پاش و فشار
دادم و گفتم "عیبی نداره پدرم ، همه می دونیم چه خبره ، این جوری نمی مونه درست میشه" با اشک گفت: "به خدا اینقدر بهم فشار عصبی اومده که قند خونم
رسیده به 300 ، 15 کیلو کم کردم، نمی دونم جواب بچه هام و چطور بدم، روو ندارم
بهشون نگاه کنم "
از بغض داشتم خفه می شدم،
مطمعاّ بودم که دروغ نمی گه و تصمیم گرفتم بهش کمکی کنم، 30 تومن از جیبم در آوردم
و گذاشتم کف دستش. یهو غافل گیر شد و زد زیر گریه. من رو به روی پیر مردی نشسته
بودم که داش جلوم هق هق میکرد، می گفت تو رو خدا رسوند، تو رو عباس رسونده...
جوری گریه می کرد که حرف هاش
و نمی فهمیدم، فقط دعا میکردم و...
شمارش و گرفتم و گفتم نگران
نباش. از ماشین که پیاده شد، زدم زیر گریه، از اون گریه هایی که دست خودت نیست،
باورم نمی شد 30 هزار تومنی که خرج معمولیِ یه پیتزا خوردنِ من و خیلی ها مثل منه،
اینطوری می تونه کسی و خوشحال کنه. یادم افتاد که چقدر درگیرِ کارمم، یادم افتاد
من به فکر مهمونی رفتنامم و خوش گذرونیم و خیلی ها هستن که هنوز تو صف شیر سهمیه
ای وای میستن!
نمی خواستم اشک تو در بیارم کاری
به حکومت ندارم، کاری به تحریم ها ندارم، کاری به احمدی نژاد و موسوی ندارم،خیلی
وقتِ که کاری به این چیزا ندارم و دیگه نمی نویسم، فقط می خوام یه چیزی بگم، "انسانیت
و فراموش نکنیم، اینقدر تو زندگیِ خودمون غرق نشیم، دور و ورمون و ببینیم،از این
کنج امنی که برای خودمون ساختیم در بیایم."
به خدا اگه همدل نباشیم و
وجدان نداشته باشیم، پس من و تو چه فرقی با یه حیوون داریم، هیچ فرقیم نمی کنه که
دموکراسی باشه و آزادی، یا دیکتاتوری باشه و خفقان؟
ورود پسرک همزمان
شد با صدای بلندگو که می گفت: «ایستگاه بعد امام خمینی»! نمی دانم شاید به تازگی
به دهمین سال زندگیش بوسه زده بود. خیره ی معصومیت چهره اش شده بودم که به نا گاه
دستی در کیسه اش برد و با صدایی آهنگون گفت: « پنج تا بادکنک با یه تلمبه هزار
تومن »؛ بی اراده اشک در چشمانم جمع شد! بدن نحیف و رنجورش خبر از روزگارِ خوشش
نمی داد اما او از مردم طلب می کرد که برای شادی کودکان بخرند، هرچند او یک کیسه ی
پر به دست داشت اما لحظه شاد نبود! در میان جمعیت راه می رفت و تکان های مترو او
را مجبور به رقص کرده بود. صدای زنی را شنیدم که می گفت: «مگه این طفل معصوم مدرسه نداره؟! مگه مادر پدر نداره؟!»
همیشه احساس می کنم
مترو شهر جشنواره دائمی غصه هاست، نمی دانم شاید تاریکی جلوی چشمانم را گرفته اما هر
چه می گردم به جز مردمی خسته و پریشان، ناراحت و عصبانی، هیچ نمی یابم.
این بار جوانی سر
رسید، او هم با کیسه ای در دست! خدایا اینجا چه خبره..!!!!
ظاهری سالم داشت،
اما او هم غمگین بود، به مردم پشه کش می فروخت! می گفت: «شبا راحت نمی خوابین؟ پس
یدونه از این پشه کش خارجی ها بخرید». منظورش از خارج همان کشور دوست و برادر چین
بود! تبلیغ جنسش را می کرد که ناگاه در مترو باز شد، سربازی دوان دوان آمد یقه اش
را گرفت. «دست فروشی می کنی مردک، بدو بیرون، حالا که تمام وسایلتو ازت گرفتیم می
فهمی»!!!!
نمی خواستم باور
کنم، آخر ما سر سفره مان چاه نفت داریم ، ما یارانه می گیریم و می توانیم برای
فرزندانمان هم پس انداز کنیم! ما وعده آب و برق مجانی شنیده بودیم پس اینها کی
هستن؟!
در مترو بسته شد.
صدایی آشنا از دور می آمد ، خودش بود ، همان پسرک بادکنک فروش، گرم تبلیغ بود که
زنی صدایش کرد: «پسر من یه بادکنک می خوام!» پسرک گفت: «اینها بسته ایه خانوم».
زن گفت نمی خوام
و با دوستش شروع به خندیدن کرد و انگار خنجری بر قلبم زد!
من به مقصد رسیدم
و پیاده شدم، اما نمی دانم مقصد زندگی آنها کجا بود؟ شاید روزی توانستیم با هم
برای پسرک های بادکنک فروش زندگی بهتر بسازیم و دیگر کسانی نباشد که آنها را مسخره
کنند و بخندند، شاید به جای بمب هسته ای به آن ها کتابی دادیم و به جای مترو سواری
برایشان آشیانه ای آماده کردیم. نمی دانم دست سرنوشت ما را به کجا خواهد بدرد. اما
این را می دانم که یک داستان نویس نیستم و ای کاش بودم و همه اینها یک قصه بود،
اما تمامش واقعیت بود و تنها یک خاطره تلخ دیگر که امروز برایم به یادگار ماند...91/02/28 k1
دنیای کوچک ما
تاب و تحمل بزرگیش را نداشت،او معلم آزادگیست..
در خیال کوچکشان او
را به زنجیر کشیده اند، زنجیری به وسعت حصری چند صد روزه، غافل از بال هایی که در آسمان اندیشه های سبزلحظه ای ازپرواز دست
نخواهند شست،آن هم بال های پرنده ای سبک بال که در کوچکترین فرصت هایش فریاد
ایستادگی سر میدهد؛ «دخترانم بدانید چیزی تغییر نکرده و من بر سر خواسته های
پیشینمان کماکان ایستاده ام»...
میر حسین موسوی،
تنها بزرگمردیست که مردم از روی صمیمیت او
را به نام کوچک می شناسند. فردی متدین، کسی که به آرمان هایی اعتقاد داشت و دارد
که هیچ گاه جامه عمل را به تن ندید. او 20 سال به گوشه ای نشست و نظاره گر به یغما
رفتن خواست مردم بود ، همان مردمی که در انقلاب 57 فریاد می کشیدند تا فرش را
جایگزین تخت پادشاهی کنند و آزادی واقعی را به دست بیاورند اما همیشه خواست ها به
حقیقت نمی پیوندند، آن روزها به جا آبادانی جنگ گریبانمان را گرفت، آن روز های به
جای فضای باز سیاسی و آزادی بیان انقلاب فرهنگی رفیق صمیمیان شد و پاداش حق طلبی
اعدام های 67 بود و زنجیری از قتل های مخوف! شاید همان سال 67 بود که میر حسین دریافت
، انقلابی که برایش سینه چاک کرده از مسیر اصلیش خارج شده، آن روز های سکوت کرد و
تنها خواست معلمی باشد روشن فکر و روشن اندیش و امید داشته باشد که مسیر اصلی جای
انحراف را بگیرد؛ ای کاش آن روز یکی به او می گفت که دچار خیالی خام است..!
سید علی خامنه ای،
فردی که حتی در شورای مرکزی انقلاب هم حضور نداشت اما با زیرکی تمام سوار بر موج
سود طلبی ها شد. ابتدا بنی صدر را لجنمال کرد و خود را مطرح نمود، بعد از آن بر
تخت ریاست جمهوری چنگ زد و آماده به دست گرفتن تمام قدرت بود که آواری عظیم بر سرش
خراب شد، میرحسن موسوی را نخست وزیر او کرده بودند تا در آن شرایط سخت جنگ فردی
کارآمد امور را به دست گیرد. ریشه کینه ی او از میرحسین در همان روز ها از بذر حقارتش
سرچشمه گرفت. بعد از مرگ خمینی ، رفیق شفیق او هاشمی اورا بر مسند ولایت نشاند تا
با یکدیگر تمام قدرت را قبضه کنند، اما شیرینی قدرت آن قدر بود که همه را از
میدان به در کند.
سال 88 سالی بود
که میرحسین مطمعاً شد که آرزوهایش تنها خیالی خام بوده و ایران دست به گریبان
دیکتاتوری جدید شده، او آمد و دوباره ندای کرامت انسانی را سر داد و ندا ها را همراه
خود کرد! گذر زمان او را به امید دل جوان ها بدل کرده بود، در ابتدا او سخن از اصلاحات می گفت و بعد از آن که شبنم ها
را زیر چرخ ارابه های آتش سرکوبگران یافت لحنش را تغییر داد و از نادانی فراعنه
زمان گفت! روز به روز با مردم به جلو آمد تا آنجا که دیگر آن را تاب
نیاوردند.حال دیگر این کشتی سکان داری
ندارد، هر روز کسی می آید ادعای اندیشمندی و رهبری می کند اما تا به حال تنها
توانسته اند از هدف دورمان کنند!
چرخ گردون در
گردش است و کسی نمی داند که سرنوشت چیست، اما هراسانم از آن روز که آیندگان یادی
از ما بکنند و بگویند آن ها در یک صده دو مصدق داشتند و هر دو در بند بودند و
گرفتار، اما آن مردمان یاریشان نرساندند. میرحسین در حصر نیست ، این ما هستیم که
در بندیم و از داشتن او محرومیم، این ما هستیم که در اسارت بی تفاوتی ها گیر
افتاده ایم، این ما هستیم که چنگال خود کامگی ها لحظه ای آزادمان نمی گذارد. آرزویم
این است که فراموش نکنیم زندگی زیباست و می توانیم به آن دست پیدا کنیم، تنها کمی
شجاعت می خواهد تا با غیرتمان همراهش کنیم و از شکست نترسیم که اگر این گونه باشد
پیروزی نهایی با ماست..91/03/12 K1
او لب هایش را دوخت و فریاد زد «دانشجو می میرد ، ذلت نمی پذیرد». راه آزادی همین است: «غیرت، شجاعت،از خودگذشتی،
استقامت»
به آن نگاه در آلودش بنگر،
فریاد تظلم خواهیش را می شنوی؟ او زمین را به پاهایش زنجیر کرده و آن را به بند کشیده! با قامتی خمیده اما پر قدرت و استوار ایستاده و مردانگی را نشان داده. او راه آزادی را یاد آور شده! داریوش جلالی، او همان ستاره ایست که درخشندگی دوباره
به آسمان پهناور جنبش دانشجویی بخشید و در کنار غیور مردانی همچون مجید توکلی قرار
گرفت. «خرم آن روز کزاین منزل ویران بروم راحتِ جان طلبم وز پی جانان بروم» این
همان شعریست که در آخر گفت و لب هایش رادوخت، این همان نشانه ی شجاعتش است، او جور
دیگر فریاد زد که «خداوندا، ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشته زیستن در ذلت خسته
ام»...
ما را به بند کشیده اند ،
ایرانمان را ویران کرده اند، مهدی خزعلی میرحسین موسوی، نسرین ستوده، هاله سحابی،
هدی صابر..! این لیست به کجا خواهد رفت، این ظلم تا کجا خواهد ماند، هموطن درد را
باید فریاد کرد، ایران را باید نجات داد. تا آزادیمان راهی نیست جز چند گام:
«غیرت، شجاعت،از خودگذشتی، استقامت» بیا با هم آن ها را بپیماییم.. کمی فکر کن،
آزادی زیباست یا این همه پلیدی؟!..
بیانیه داریوش جلالی:
« بسمه تعالی
ویرانه ای به نام...
دریادلان بهانـه ساحل گرفتند دیوانگان قیافه عاقل
گرفتند
کشتیم عاقبت دل نا اهل خویش را ما را به جرم جانی و
قاتل گرفتند
یک عده تا قلمرو فریاد می دویدند یک عده آه درد
مفاصل گرفتند
دیگر به اجابت نمی توان امید بست درهای باز معجزه
را گِل گرفتند.
اینجا دانشگاه است؛ همو که باید در آن «دانش» عرضه
شود. اینجا دانشگاه است؛ همو که باید در آن «علم» تولید شود. اینجا دانشگاه است؛
همو که مکتب «دانشجو» می گویندش. اینجا دانشگاه است؛ همو که سرای «عالمان» می
خوانندش. اینجا دانشگاه است؛ همو که باید در آن معیار سنجش، «علم و دانش» باشد.
همو که باید مأمنی امن برای دانش و جویندگانش باشد. اما اینجا...
اینجا دانشگاه یاسوج است؛ همانجا که طالبان دانش را
به دارش می آویزند. اینجا دانشگاه یاسوج است؛ همانجا که به جای ارج به دانش طلبان،
«طالبان»، مقربان و مطلوبان این دربارند. اینجا دانشگاه یاسوج است؛همانجا که نه به
قدر «دانش ات»، بلکه به اندازه ی «کرنش ات» منزلت می یابی. اینجا دانشگاه یاسوج
است؛ همانجا که عالمان در مضیقه اند و متهم و جاهلان در صدرند و مدعی! اینجا
دانشگاه یاسوج است؛ همانجا که دل دانش بریان است و چشم دانشجو گریان است. اینجا
دانشگاه یاسوج است؛ همانجا که عیب و نقص، عیان است و اما زبان و قلم ها نهان. آری
اینجا دانشگاه یاسوج است سال یکهزار و سیصدو نود!
برادران و خواهران دانشجو! همه می دانیم که در چه
جایی تحصیل می کنیم.همه می دانیم که در چه وضعیتی هستیم. همه می دانیم که غذای
سلفمان چگونه است. و می دانیم به دانشجویان، که به قولی نخبگان این دیارند، چه نوع
غذایی می دهند. همه می دانیم که در سرویس های بهداشتی اینجا، خبری از بهداشت نیست.
همه می دانیم که سرویس ایاب و ذهابمان، تنها اسباب زحمت اند و مسبب ملال مان. همه
می دانیم که در اینجا ساحت انسانیت چه قدر به تیغ توهین و جسارت خراشیده می شود.
در اتوبوس ها برای تفکیک اجناس فرزندان آدم، هایل هایِ فلزیِ غیرقابلِ نفوذ نصب می
کنند که اسب نرِ رمیده را چنین از مادیانِ ورپریده جدا نمی سازند!
همه می دانیم در اینجا هر شاخصی به کار آید جز
«دانش» و «هنر» . همه می دانیم که آمار سرانه ی کتابخانه و اینترنت، در اینجا چقدر
بغرنج است. همه می دانیم که در اینجا فضای سیاسی و فرهنگی چقدر محدود است. و
«سرکوب» سکه ی دار الضرب مدیریت اینجاست. همه می دانیم که در این مدیریت بی سابقه
ترین احکام محرومیت برای دانشجو در تاریخ این دانشگاه صادر شده است و ...
و خلاصه همه می دانیم که مسخرینِ بد منزلگهی هستیم.
برادران و خواهران دانشجو! این همه را من و شما همه می دانیم اما شاید ندانید که
چرا اینگونه اعتراض؟! چرا دهان بسته و پای به غل نشسته؟! چرا چنین می اعتراضم؟!
پاسخ سؤالات در خود سؤال نهفته است. آری؛ اعتراض! از همین جا شروع کنم. دوستان من!
من به این همه نارسایی ها معترضم. من به این همه اجحاف و ظلم معترضم. من به این
توهین ها و تحقیرها معترضم. من به بی عدالتی و تبعیض معترضم. من چون آدمی زاده ام
به نبود آزادی معترضم. من چون انسانم، به رفتار غیر انسانی معترضم. من چون
دانشجوام، به صدارت بی دانشان معترضم. من چون می فهمم، «درد» می کشم. و این «درد»
راز اعتراض من است.
اما چرا بدین شیوه معترضم؟ چرا با دهان بسته؟ چرا
با پای در زنجیر نشسته؟ دهان خود را دوخته ام، چرا که فریاد تظلم خواهی ام را کسی
نشنید. پای خود بسته ام چرا که دویدنم به جایی نرسید.
هر چه فریاد زدم کسی نشنید، گفتم شاید سکوتم را
بشنوند.
هر چه دویدم کسی ندید، گفتم شاید به غل نشستنم را
ببینند.
آری دوستان! من ترم شش هستم، ولی از این شش ترم،
تنها سه ترمش را اجازه تحصیل داشتم. مرا به زندان انداختند و همه ی این احکام بدون
طی کردن مراحل قانونی بود. و کنون باز به صورت غیرقانونی مرا محکوم به حکم تعلیق
ساختند. وقتی بدون تفهیم اتهام، حکم می دهند. وقتی بدون توجه به اعتراضات، احکام
را اجرا می کنند. وقتی همان قانون نیم بندِ حقوقِ دانشجویی را هم اجرا نمی کنند،
شما برادران و خواهران بگویید: چه باید کرد؟ راهی پیش پای من بگذارید من دهان باز
می کنم و زنجیر می درم و به همان راه می روم. من پا و دهانم بسته است، اما گوشهایم
که می شنوند. در همین جریده قول می دهم اگر راه دیگر و بهتر به من گویید، حتما
بدین اعتراض خود پایان می دهم. عزیزان! هیچ کس دوست ندارد که دهان خود به نخ بدوزد
و پای خود به زمین! اما چه کنم که مقابل شمشیرهای آخته جوابی جز دهان دوخته ندارم.
من آزادی خویش را امروز در دهان دوخته و پای بسته خود می جویم.
«من
از آن روز که پای بست توام آزادم»
و این راه منتخب من است...
و اما سخنی نیز با مدیریت این دانشگاه.
همو که در فجر تصدی مدیریتش دماغ استادی می پخت ولی
دمار از استادهای دانشگاه درآور!
آقای ارژنگ!
من به خوبی از توان شما جهت برخورد با خویش آگاهم و
می دانم که امروز در این دانشگاه، گاه، گاهِ توست و حکم از آنِ تو. اما چه کنیم
برادر، که من و تو مخلوقیم. و به حکم مخلوق بودنمان مقیدیم. و به حکم تقیدمان در
مقابل قانونِ مطلق هیچ کاره ایم. و قانون مطلق می گوید: "الملک یبقی مع الکفر
ولا یبقی مع الظلم"
پس ای اردوان، دوان دوان رو کنون که آبگینه شکستی!
که این گاه و دانشگاه تا ابد بر مرادِ تو نیست و
این در همیشه بر این پاشنه نمی چرخد و روزِ «می گساران» نیز خواهد رسید.
در پایان باید بگویم من تا زمانی که به خواسته هایِ
به حق خود و سایر دانشجویان، توجهی نشود، حتی اگر به زور و اجبار مرا از اینجا به
بیرون برند، دست از اعتراض خویش نخواهم کشید.
خرم آن روز کزاین منزل ویران بروم راحتِ جان طلبم
وز پی جانان بروم
کراوات های
امدادگر و عمامه های نظاره گر! باید نوشت «سکولاریسم» و خواند «نجات دین از سیاست»!
لازم نیست هر شب سجده
ی نماز رختخوابت باشد تا دریابی وضعیتِ دین در این دیار اسفناک است! 33 سال پیش
انقلابی به ثمر نشست و نام اسلامی بر آن نهادند به این امید که مدینه فاضله را
اینجا بسازند ، بیداری اسلامی به سراغمان آمد و سیاست ما شد عین دیانت ما! آن روز ها
بساط برادر و خواهر ها به غایت پهن بود و برای اطمینان از بر قراری حجاب در خیابان
ها پیشانی دختران این مرز و بوم را با پونز آذین می بستند! روز به روز بر دینداران
افزوده شد، هر شب قاشقی داغ می شد و بر پیشانی ها آرام می گرفت تا جای مهر اثباتی
باشد بر مناجات های مستمر! روزگار گذشت و خیابان های شهر امن شد! ایست های بازرسی
و گشت های ارشاد لحظه ای از مردم غافل نمی شدند، با این حال یک جای کار می لنگید،
هیچ کس نفهمید چرا شلوار های برمودا جای چادر ها را گرفت، چادر هایی که در زمان حکومت
کافران تعدادشان بیشتر بود! این گونه شد که شک کردیم و با خود گفتیم
آیا بیداری اسلامی آمد و اعتقاد اسلامی خوابید؟! هاله ی نور می دیدیم و عاقبت بد
حجابی را زلزله دانستیم، اجازه دهید تعارفات را به کنار بگذارم، دین را مسخره
کردیم و آن آلت دستی شد برای عده ای معمم قدرت طلب که اعتقادات مردم را به هر مهملی
گره می زدند تا از آن ها سوء استفاده کنند. نتیجه آن شد که بسیاری از فرزندان این انقلاب بی دین شدند، همان انقلابی که نامش اسلامی بود!
دموکراسی در گرو
سکولاریسم است و در آن شکی نیست، دین محوری در سیاست های کلان نا خواسته باعث
پایمال شدن حقوق شهروندان خواهد شد و برای درک بهتر عقوبت های حاصله از آن می توان لحظه ای خود را جای یکی از اقلیت مذهبی قرار داد! شاید این نگرش
از دموکراسی معترضانی هم داشته باشد اما بی شک هیچ کس نمی تواند بر این واقعیت اذعان
نکند که با سکولاریسم دین از بسیاری از لطمات مصون خواهد ماند. فارغ از تائید و یا تقبیح این اقدام باید گفت سال 88 و اعتراضات پیش
روی آن همراه بود با سکوت های معنی دار عده ی کثیری از چهره های دینی و مذهبی برای
عدم موضع گیری و طرفداری از طیف خاصی در این قائله ی سیاسی که نشان از این موضوع داشت
که آن ها به خوبی فهمیده اند که دین از طریق سیاست می تواند لطمات زیادی را متحمل
شود. حال جالب این جاست که عده ای کافر و بی دین و به تعبیری غربی و یا غرب زده ،
تنها در اندیشه هایشان ایران آزاد را سکولار می بینند و برای آن مبارزه و تلاش می
کنند ، اما قیمان اصلی دین به فکر نجات آن نیستند! واقعیتی جالب که غیر قابل کتمان
است این است که دو طرز تفکر متفاوت و نه لزوماً مخالف هدفشان در یک نقطه مشترک تلاقی
خواهد داشت، پس لزوم همگامی بیشتر خود نمایی می کند.
باید یاد آور شد
که اصولاً کم سوادی و یا دانش ناکافی در معقولات متفاوت باعث می شود که درک درست و
تصمیم گیری های مفید از مهلکه فکری افراد فاصله گیرد. پافشاری بر این مطلب را می
توان با یک سوال بیشتر نمایان کرد : ایران با یک جامعه ی 80 میلیونی و غالباً
مسلمان و شیعه چقدر سکولاریسم و مزایا آن را می شناسد؟ شاید اغراق نباشد اگر
بگوییم اکثریت یا به کل با این مفهوم نا آشنا هستند یا درک ناقصی از آن دارند. این
امر بدیهیست که سبب شود آن فرد مذهبی که سکولاریسم را برابر با بی بند و باری می
بیند نتواند سنگ رسیدن به آن را به سینه بزند. بنابراین دست یابی به این مهم ،
کاری ساده نیست و قطعاً در بازه ای زمانی کوتاه جواب نخواهد و نیاز به کاری فرهنگی
و آگاهی بخشی دارد.
سخنم را با دعوتی
به پایان می برم! هر یک از ما، چه دین دار و چه بی دین باید بدانیم که سکولاریسم از
ملزومات نجات سیاسی و مذهبیست، بنابراین باید برای دست یابی به آن تلاش کنیم و سعی
کنیم اندیشه هایمان را به اشتراک بگذاریم تا آن روز ها زیبای کشیده شده در رویا
هایمان را به چشم ببینیم. 90/12/03 k1
جنبش سبز و سر و
بدنی با دو خواسته ی نا همگون! آرمان های امام یا براندازی، مسئله این است؟!
از واقع گرایی تا
خود فریبی تنها به اندازه ی یک دروغ فاصله است! ابتدا باید واقعیات را پذیرا بود
تا با چالش های اساسی دست و پنجه نرم کرد. شاید ناخوشایند باشد اما باید پذیرفت که
جنبش سبز به همت مدیریتی ضعیف در وضعیتی است که بی شک مطلوب هیچ یک از طرفدارانش
نمی باشد، اما با این حال باز هم می توان امیدوار بود که با تغییری در نگرش ها بتوان
از این نا به سامانی گریخت.
تقریباً
2 سال پیش بود که تَرَکی کوچک بین خواسته های رهبران و بدنه ی جنبش خود نمایی کرد،
آن زمان بحث بر سر دوران طلایی امام بود و مرگ بر اصل ولایت فقیه، در آن ایام وجود
کاریزماتیک میرحسین موسوی باعث می شد که این چالش مهم خود نمایی نکند، اما حال پس
از گذشت یک سال از حبس این عزیزانِ جنبش سبز ، این چالش به شکافی عمیق مبدل شده که آن
را می توان در 25 بهمن به عینه دید. سران و به عنوانی تریبون داران جنبش سبز در
حال حاضر تنها اهداف حذبیشان را پیش گرفته اند و فارغ از خواست سرمایه اصلی جنبش
سبز یعنی بدنه جنبش ومردم به تصمیم گیری می پردازند. این نگرش آن ها تنها می تواند
دو دلیل داشته باشد، یا آن ها از واقعیات دور افتاده اند، یا صداقت را در گوشه ای
نهادند و با استفاده ی ابزاری از مردم موزیانه به فکر دست یابی به امیال شخصی و گروهی شان هستند! سندی
ساده برای این مدعا وجود دارد، تنها کافیست سایت های کلمه و جرس و امثالهم و یا
شبکه رسا را با جامعه ای مجازی به مانند بالاترین و فیسبوک مقایسه کنید تا در
یابید چه اختلاف فاحشی در نگرش ها و خواست ها موج می زند! نزدیک ترین مثال را به
پیش می کشم، شورای هماهنگی بیانیه داد برای تمسک به حقوق از دست رفته و پافشاری بر
قانون اساسی اما بدنه جنبش آن را این گونه ترجمه کرد: «دیکتاتور به پایان سلام کن»!!!
با چنین شرایطی زیاد دور از ذهن نیست که به زودی چیزی جز نام جنبش سبز باقی نماند!
میرحسین موسوی می
گفت: «ما تابع خواست
مردم هستیم»، آن ها روز به روز خود را با خواست مردم هماهنگ می کردند و آخرین بیانه
شان در 25 بهمن سال گذشته نشان از این مهم داشت. خواست مردم از رای من کجاست فرا تر
رفت و اصل نظام را نشانه گرفت و آن عزیزان با خطاب قرار دادن فراعنه زمان به نوعی
نشان دادند که چه مهمی را طلب می کنند، اما عده ای که خود را از جانشینان آن ها می
دانند،روشی دیگر را در پیش گرفته اند و نظرشان را بر دیگران ارجح تر می دانند،
دقیقاً به مانند خامنه ای که می پندارد مصلحت نظام را بهتر از هر کس دیگری می داند
و نظر او بر دیگران اولویت دارد!
در این وضعیت نا
به سامان تنها یک راه نجات وجود دارد آن صداقت است، شورای هماهنگی و اصلاح طلبانی
که خود را طلیعه دار جنبش می دانند بد نیست پرده ها را از چشمشان بردارند و کمی با
خواست مردم پیش بروند، مردم برای اعتراض به دزدیده شدن رأی شان پا به میدان
گذاشتند، اما تقریباً کسی شک ندارد که عاشورا 88 یا 25 بهمن 89 نشان دهنده ی تغییر
خواست مردم بود، اما تریبون داران فعلی که خود را رهبر این جنبش مردمی می دانند (!)
در 25 خرداد 88 به دام افتاده اند و نمی خواهند از آن پیش تر بیایند.
تا زمانی که
خواست ها و اهدافی مشخص در کار نباشد، تا زمانی که برنامه ای مدون در پیش نباشد، تا
زمانی که سیاست یک بام و دو هوا اتخاذ شود، بی تردید جنبش آزادی خواهی ایرانیان آن
حمایت های طلایی مردمی را نخواهد دید و هر روز ریزش خواهد داشت و در نهایت سری
باقی می ماند بدون بدنه که محکوم به مرگ خواهد بود! ما باید به یاد داشته باشیم که
در قبال جنبشمان مسئولیم و نباید اجازه دهیم خواست های اقلیت، با استفاده از قدرت
رسانه ای جای اکثریت را بگیرد، همه مسئولیم و باید برای بازگشت جنبشمان به مسیر
اصلیش با یکدیگر تلاش و شاید مبارزه کنیم... 90/11/28 k1
علی خامنه ای،
دلقکی که بر طبل جنگ می کوبد و پشت سنگری از مردم بی گناه پناه گرفته است!
ذهنی آشفته، فکری
ایزوله شده، اطرافیانی متملق و اندیشه های توهم آلود، اینها ملزومات ساخت یک
دیکتاتور است. کافیست کمی کنکاش کنید تا نمونه ی آشکارش را بیابید! معروف است و
تکیه کلامش «دشمن»، او با افکاری مالیخولیایی با همه به دشمنی می پردازد و به
آسانی ملتی را به خاک سیاه کشانده، او از واقعیت ها دور افتاده و به تازگی ذهن
بیمارش افسار گسیخته شده و در حال نابود سازی تمام پل های پشت سر است، بی آن که
مردم این سرزمین اندکی در معادلات مغزیش نقشی بازی کنند!
تریبون ها و منبر
ها به تصرف این پریش احوال در آمده تا با اعتماد به نفسی کاذب، اعتراف به جنگ
افروزی گذشته اش علیه کشوری کند و دست خود را داوطلبانه برای جنگ های بیشتر با
اسرائیل بالابگیرد! جمعه ی گذشته اهمیتی بالایی داشت ، نه از این منظر که رهبری
خود خوانده و خواسته شده از سوی عده ای وام خواه سخنرانی ای داشته، بلکه خطبه جنگی
سر داده شد که آتش آن به سرنوشت یک ملت خواهد افتاد. شاید عده ای این موضوع را
فاقد اهمیت بدانند ، اما فردا روزی اگر ایرانمان را به جای سیبلی در نظر گیرند و
هر لحظه تیری به سمت آن پراندند، طبالی های امروز این فرد مستمسک بهانه جویی ها قرار خواهد گرفت. این صحبت
ها تهدید مستقیم یک موجودیت جهانی به نام اسرائیل بود، موجودیتی که بدون داشتن یا
نداشتن مشروعیت از جانب ما در حال حیات است و به عنوان وزنه ای در منطقه شناخته می
شود و متاسفانه ایران را به عنوان تهدیدی برای خود قلمداد می کند که البته برای
کشوری که مساحتش بعضاً به اندازه ی یکی از استان های میهن ما هم نمی رسد، این گونه
اندیشیدن خیلی دور از ذهن نیست. حاکمان و سردمداران مستبد این مرز بوم بدون لحظه
ای تعلل این کشور را محکوم به نابودی می دانند و دست از تهدید بر نمی دارند. در
میهن رنجور ما، «شعار مرگ بر اسرائیل و آمریکا» جای «شعارهای آزادی و عزت» را
گرفته و تهدید به جنگ و تحریم های روز
افزون جا پای آرامش و آسایش این ملت گذاشته!
مصوب تمام این بدبختی ها ،اتاق فکری چند نفره
است که سخنگوی آن سید علی خامنه ای می باشد. فردی که روزی خود دلباخته موسیقی و
شعر بوده و لب هایش لحظه ای پک زدن به سیگار و پیپ را فراموش نمی کرده اما امروز
با تلقین های بسیار خود را ولی امر تمام مسلمین جهان می داند! این زوال عقلی تا
جایی ادامه داشته است که او خطبه ی دوم خود را به زبان عربی می خواند!
در این مهلکه
مردم ایران بدون آن که بدانند در حال ایفای نقش در مهترین رُل این سناریو می
باشند! آنها به عنوان سنگری در نظر گرفته شده اند که بی شک اولین تیر ها را آن ها
به آغوش خواهند کشید، اما سوال اینجاست که آیا این خواست قلبی یک ملت است؟ جواب
ساده است: کسی نمی داند!! شاید متعجب شده باشید که این چه حرفیست ، مردم ایران صلح
جو هستند و آزادی خواه. حق با شماست اما این حرف ها در کنار سیرک های حکومتی که در
مناسبت ها و روز های جمعه به پا می شود، در دید ناظران جهانی کمی مضحک به نظر می
رسد! اکثریتی مطلقی که ما به آن اعتقاد داریم فعلاً عرصه را برای خودنمایی های عده
ای بی خرد یا نون به نرخ روز خور، خالی کرده اند. اکثریتی که نمودی از خود را در
25 خرداد و بهمن سال های گذشته به نمایش گذاشته بودند. اما در حال حاضر هر شخص
برای خود بهانه ای یافته و پا از میدان بیرون کشیده ، بدون آن که بداند خسران این
نبودن ها به یک دیکتاتوری و حجاب اجباریش خلاصه نمی شود و حتی می تواند سایه بر
جان عزیزانش، و سلامت لانه و کاشانه اش بیاندازد!
کسی نمی داند آیا
جمهوری اسلامی در حال ساخت حبابی پوشالیست و یا در واقعیت توانایی آن را دارد که
برای امنیت منطقه و جهان خطر ساز باشد، اما کسی نمی تواند این واقعیت را کتمان کند
که این نظام در حال به خطر انداختن جان مردمانش است. برای برون رفت از این وضع اسف
بار هیچ راه حل خارجی و یا فرسایش زمانی وجود ندارد، تنها یک راه است و آن هم
بازگشت مردم به صحنه است برای به دست گرفتن سرنوشت خود. مهم این نیست که مردم
ایران به زیر پرچمی سبز رنگ روند، تنها این مهم است که این احساس خطر را جدی
بگیرند ، منجلاب اقتصادی را که با آن دست به گریبان اند را واقعی برشمارند و امید
واهی به اتفاقات نداشته باشند و بدانند که خوشبختی این سرزمین بر پاهای مردمانش
استوار خواهد شد و سیاه بختی و حال زار او نتیجه ی بی تفاوتی آن ها خواهد بود.
امید است در این
تاریک خانه این روشنگری ها نوری باشد بر مسیر آزادی ... 90/11/18 k1
بی شک 25 بهمن 90
روز سقوط رژیم نیست! اما اگر منطق را به آغوش کشیم آغاز یک پایان عظیم و لبخندی به
آزادی واقعی خواهد بود..
احساسات محوری، بی
برنامه گی و مشخص نکردن اهداف در انقلاب ها، نتیجه ای جدا از انقلاب سال 57 برایمان
نخواهد داشت! اگر دستی به دفتر خاطره ها بکشید و آن را ورقی بزنید، خواهید دریافت
که در اکثر حرکت های مردمی این احساسات بوده که بر منطق چیره گشته. احساسات علاوه
بر این که می تواند روحی تازه و محرکی قوی در بدنه های اعتراضی داشته باشد ، می
تواند نقش یک زهر شیرینی را هم بازی کند که باعث شود شکستی تدریجی گریبان یک حرکت
عظیم را به چنگال گیرد! سه عامل یاد شده
ارکان پیروزی یک حرکت عظیم می باشند که نمی توان از هر یک از آن ها چشم پوشی کرد،
پس باید سعی کنیم لباسی سبز از جنس آزادی خواهان مردم ایران را به تن این عوامل
کنیم تا در نهایت به پیروزی واقعی لبخندی بزنیم.
همراهان سبزم در
پی آمادگی و ترتیب میهمانی عظیم از فریاد ها هستند برای بیست و پنجی دیگر،برای
روزی که حباب ترس سرنوشتی به جز ترکیدن را نخواهد کشید. بی شک تمامی ما باید برای
هر چه با شکوه تر برگزار شدن این حرکت بزرگ تلاش کنیم، اما نباید از یاد ببریم که
این نظام جور و زور ستم، قطعاً با یک تظاهرات و حتی چند روز تظاهرات بی هدف به
پایان سلام نخواهد کرد! این وظیفه ی ماست که گریز از اشتباهات را بر تجربه ی بی
ثمر آن ترجیح دهیم. شاید بهتر باشد کمی به سمت صراحت بیان حرکت کنیم تا بهتر
با این موضوع درگیر شویم. با چند سوال شروع می کنم:
1.هدف از تظاهرات 25 بهمن چیست؟
2.برای روز های قبل و بعد آن چه برنامه ای در نظر گرفته شده است؟
3.آیا انتظار سقوط یک نظام را در تظاهراتی چند ساعته جست و جو می
کنیم؟
قطعاً تعصب بی جا
باعث خواهد شد که جواب تمامی این پرسش ها این گونه داده شود : «به تو ربطی نداره
مزدور!»، این دقیقاً همان جوابیست که حرامیان آرزویش را از ما می کشند! سطحی
انگاری و بی هدفی تیریست بر قلب حرکت ها پس باید به جای فرارازنقطه ضعف برای بر
طرف کردن آن ها تلاشی جدی کنیم.
جنبش ما بیش از
آن که به کلیپ و عکس احتیاج داشته باشد به برنامه ای مدون و هدف گذاری درست
نیاز دارد. فراخوانی داده شده اما برای روز های قبل و بعد آن برنامه ای در نظر
گرفته نشده است. آیا لازم نیست که در شب های منتهی به 25 بهمن به فریاد های
اعتراضی شبانه پرداخت؟ آیا لازم نیست 25 بهمن را روز آغاز نافرمانی های مدنی
گسترده اعلام کرد و به مردم آموخت که چگونه می توان با کمترین هزینه آن را اجرایی
کرد؟ حرکت های مقطعی و مناسبتی قطعاً نمی تواند ضربه ای مهلک به جان فاسد این نظام
باشد .
نقصان دیگر ما تمیز ندادن به اهدافمان است! حرکت هایی که بدون هدف کلید می خورند 2 ضرر
ابتدایی دارند: 1. واقعیتیست که اگر هدف گذاریمشخصی وجود نداشته باشد نمی توان بدنه اکثریت جامعه
را با خود همراه کرد چون تمام مردم نه توان و نه وقت تحلیل را دارند، پس این وظیفه
ماست که این کار را برایشان انجام دهیم 2. در صورت موفقیت آن حرکت خاص نتیجه ای
ملموس حاصل نمی شود و بنابراین طعم پیروزی با یاس و نا امیدی به تلخی خواهد زد در
نتیجه سرمایه ی عظیم جنبش، یعنی مردم ریزش خواهند داشت.
قطعاً هدف بلند
مدت ما رسیدن به آزادی و دموکراسی در زیر سایه حکومتی سکولار است اما در کنار این
هدف ارزشمند نیاز است که اهدافی کوتاه مدت و میان مدت را به وضوح برای مردم آشکار
کنیم. به عنوان مثال مردم باید بدانند
اگر 25 بهمن به خیابان ها باز می گردند چه مهمی حاصل خواهد و شد و چه متاعی را به
دست خواهند آورد. به عنوان مثال می توان برای این روز هدفی کوتاه مدت را متصور بود
و بر آن تکیه کرد، شاید بتوان تلاش برای آزادی میرحسین، شروع دوباره حرکت های
خیابانی و اعتراض به وضعیت اسف بار اقتصادی را به عنوان اهدافی کوتاه مدت برای آن در
نظر گرفت. اما اگر نخواهیم به این برخورد تن دهیم، متاسفانه باید خود را برای
پذیرش شکست آماده کنیم!
لازم است که به
منطق و خرد گرایی پناه بیاوریم و راه و مسیری روشن را برای خود بسازیم و با استفاده
از نیروی عظیممان برای رسیدن به اهدافمان تلاش کنیم. تنها زمانی احساسات، غیرت،
و عشقمان به آزادی به کار می آید که ابتدا از این نقاصمان فرار کرده باشیم. من
تمامی شما عزیزان، و تمامی صاحبان اندیشه را دعوت می کنم تا از جای بر خیزند و با
کمکی همه گیر تلاش کنند تا راه آزادی را به درستی طی کنیم و از بند روز مرگی خود
را برهانیم. به شما اطمینان می دهم که ناجی در راه نیست، تنها خومانیم و خودمان..
90/11/14 k1
خنجری فرو نشسته
بر قلب یک ملت و حنجره هایی که انتظار فریاد امانشان را بریده! «25 بهمن تا 11
اسفند» اسم رمزیست برای آغاز دوباره..
باید سر از
گریبان بیرون کشید، تنها جرقه ای کافیست تا انبار غصه های این ملت را به آتش بکشد.
خنجری بر قلب این ملت فرو نشسته، خنجری که بزرگی دردش به وسعت چشم های نداست و خون
سرازیر شده اش به مانند دریایی است که محمد و سهراب را در خود جای داده! خاکستر
آرام گاهی شده برای یک ملت، ملتی سیراب شده از بی مهری، ملتی غرق شده در نا مردی،
ملتی که نظاره گر بودن اسارت دو پیر سبز آسایش را از آن ها ربوده، و میهمانِ خلوت
شبانه اش اشک هائیست که از مظلومیت هاله و هدا سخن می گوید. ناملایمتی ها طنابی بر
گرده ی این مردم انداخته، مردمی که به ستوه آمدنش را در حنجره اش محبوس ساخته برای
آن روز نزدیکی که این سکوت پوشالی را با نعره هایش از هم بدرد. همه زخم خورده اند
و باورش برایشان سخت است که جمعیتی به وسعت یک ملت در حال به دوش کشیدن این سختی
هاست، جامعه ای که ساخته شده است از التهاب و اضطراب، آرامش از این دیار رخت بر
بسته و خنده جایش را به چشم های دخترکی داده که دست های پدر را برای عروسکی ملتمسانه
تفتیش می کند!
در زیر این
خاکستر آتشی شعله ور است که می تواند هر قدرتی را از پا بیاندازد ، مشتی به پنجه
افتاده که می تواند دیکتاتور را با آن جان ناقابلش نابود سازد. این جماعت آماده
است تا ندایی آزادی خواه بلند شود آن ها حنجره شان را به او ارزانی بدارند. اما
این بار خبری از فراخوان های بزرگ مردان نیست، فراخوان هایی که بیست و پنج ها را
ساخت ، آن هم از نوع بهمنی و خردادی اش! این بار باید خود آغاز گر باشیم، باید خود
شروع کنیم ، موقعیتی باور نکردنی در حال نزدیک شدن است وآن هم سالگردیست که هم
زمان شده با یک نمایش خنده دارِ حکومتی که نامش را انتخابات گذاشته اند! به راستی
فراموش کرده اند که پرونده آخرین انتخابات هنوز در جریان است و با خون های
عزیزانمان رنگی دیگر به خود گرفته. آن ها باز بر طبل دروغ خواهند کوبید و گوش فلک
را کر خواهند کرد که در این دیار آزادی بر پاست! از حماقتشان استفاده خواهیم کرد و
به خیابان ها باز خواهیم گشت، از این فرصت طلایی بهره خواهیم گرفت و به ملاقات
زندانیان کوچه اختر خواهیم رفت. 39 زندانی از آن ها یاد کرده اند، چرا که می دانند
زندان انفرادی به چه معناست، آن ها دست یاری به سمت و من و تو دراز کرده اند تا
فراموش نکنیم حق طلبی هزینه ای دارد. آن ها در ندامتگاه ها به حبس کشیده شده اند و
اما لحظه ای پشیمانی در صحبت هایشان خود نمایی نمی کند! آن ها مردانگی را نشانمان
داده اند حال از ما خود نمایی می خواهند.
باید 25 بهمن را
مغتنم شمرد، باید برای آن آماده شد، باید اسلحه های سبزمان را از غلاف خارج کنیم و
دوباره دیوار های شهر را آذین بندی کنیم. تنها ما هستیم که می توانیم دوباره نور
امید را به دل مردمان این سرزمین باز گردانیم، آن ها که در بنندند و امید به ما
بسته اند، نمی توان شانه خالی کرد، باید دوباره دست به دست یکدیگر دهیم و کمر به
سقوط استبداد استوار کنیم. در دل ما آزادی خواهان ترس معنا ندارد، دوباره شروع
خواهیم کرد و سبز بودن را باز فریاد خواهیم کرد. همدیگر را به زودی خواهیم دید، در
خیابان ها و بر روی بام ها! 25 بهمن تا 12 اسفند، این باشد رمز آزادی من و تو.
همراه شوید یاران.. 90/11/07
k1
روی سخنم با
شماست ای خواص بی بصیرت! این چه نظامیست که مصلحتش با پایمال شدن خون بی گناهان
گره خورده؟!
از اصل نظامی
حمایت می کنید که خواص بی بصیرت شده جایگزینی برای نام های هاشمی و خاتمی و خمینی!
هر چند می دانم دل به این لقب خوش کرده اید! اما سوالی دارم، آیندگان نام شما را
در کنار میر حسین جست و جو خواهند کرد یا در کنار... ؟! شما حتی بر اعتقاد خود
نیاستاده اید، مگر نمی گویید از سینه چاکان این نظام هستید، پس چرا چشم بر به یغما رفتن آن بسته اید؟! من دلدادگی
به این نظام ندارم، اما شما چه؟ این بی هدف زیستن شما مگر ممکن است! شما سکوتی را
فریاد کرده اید که گوش های آن عناصر خودی و داخلی را هم عقیم کرده! عجبا از شما! چگونه
در مقابل پایمال شدن حق انسان ها سکوت کرده اید، چگونه خون های ریخته شده بی
گناهان را تنها با اشارتی فراموش کردید! مگر آن میر حسین از یاران امامتان نبود؟
مگر شیخ پیر ما در کنارشما در جبهه انقلابتان نیاستاده بود؟ پس بر پایه کدام اصول
مردانگی اسارتشان را هضم کرده اید! آن قلم ها را بر دارید و بنویسید که از وضع
موجود ناراضی هستید، آن قفل لب ها را بگشایید و فریاد کنید که نظامتان را یک خاص
با بصیرت (!) در روز روشن راهزنی اش را کرده، پاشنه ی کفشتان را بکشید، تا بنبست
اختر راهی نیست! مگر نمی گویید برای این نظام جانتان را هم خواهید داد، پس آن دست
را از روی دست بر دارید که اگر کاری نکنید من و آن یاران منافق دیگرم بنیانتان را
از زمین بر خواهیم کشید! ببینید به چه روزی افتاده اید که حتی من هم که باید از
سکوتتان شاد باشم کارد به استخوانم رسیده!
شما ایستاده اید
برای نظامی که تارنمای رئیس تشخیص مصلحتش را برای مصلحت کشور مسدود می کنند! شما
برای کسانی پا بر روی مردانگی گذاشته اید که نوه بنیانگذارش را مجالی برای سخنوری
در سالگرد وفات پدر بزرگش نیست! حیثیتتان را برای آن نام جمهوری اسلامی به بازی
گرفته اید که رئیس جمهورش که زمانی رأی 20 میلیون نفر را به پشت سر داشت ، حال در
مجلس فرمایشی حکم اعدامش را صادر می کنند و در خفقان می گذارندش! دختر آن انتخاب
کننده ی رهبر فعلی را به باد ناسزا می گیرند و شما تنها سر تکان می دهید! این ها
سیاست عمل شماست یا بی غیرتی شما؟!! کمی به خود بی آیید، آن روز را در نظر بیارید
که زمانی فرزندان این مرز و بوم کتاب های تاریخشان را باز می کنند و نام شما را
خواهند دید، خودتان صفحه را انتخاب کنید، در میان ویران کنندگان ایران می خواهید
آرام گیرید یا در کنار آزادگان؟!
ای قلم! تازیانه
ات را بر کش که همین اندک برایشان کافیست! اما ای کاش به خود بی آیید..! 90/10/17 k1