Pages

Thursday 17 May 2012

پسرک بادکنک می فروخت...



پنج تا بادکنک با یه تلمبه هزار تومن...

ورود پسرک همزمان شد با صدای بلندگو که می گفت: «ایستگاه بعد امام خمینی»! نمی دانم شاید به تازگی به دهمین سال زندگیش بوسه زده بود. خیره ی معصومیت چهره اش شده بودم که به نا گاه دستی در کیسه اش برد و با صدایی آهنگون گفت: « پنج تا بادکنک با یه تلمبه هزار تومن »؛ بی اراده اشک در چشمانم جمع شد! بدن نحیف و رنجورش خبر از روزگارِ خوشش نمی داد اما او از مردم طلب می کرد که برای شادی کودکان بخرند، هرچند او یک کیسه ی پر به دست داشت اما لحظه شاد نبود! در میان جمعیت راه می رفت و تکان های مترو او را مجبور به رقص کرده بود. صدای زنی را شنیدم که می گفت: «مگه این طفل معصوم  مدرسه نداره؟! مگه مادر پدر نداره؟!»
همیشه احساس می کنم مترو شهر جشنواره دائمی غصه هاست، نمی دانم شاید تاریکی جلوی چشمانم را گرفته اما هر چه می گردم به جز مردمی خسته و پریشان، ناراحت و عصبانی، هیچ نمی یابم.
این بار جوانی سر رسید، او هم با کیسه ای در دست! خدایا اینجا چه خبره..!!!!
ظاهری سالم داشت، اما او هم غمگین بود، به مردم پشه کش می فروخت! می گفت: «شبا راحت نمی خوابین؟ پس یدونه از این پشه کش خارجی ها بخرید». منظورش از خارج همان کشور دوست و برادر چین بود! تبلیغ جنسش را می کرد که ناگاه در مترو باز شد، سربازی دوان دوان آمد یقه اش را گرفت. «دست فروشی می کنی مردک، بدو بیرون، حالا که تمام وسایلتو ازت گرفتیم می فهمی»!!!!
نمی خواستم باور کنم، آخر ما سر سفره مان چاه نفت داریم ، ما یارانه می گیریم و می توانیم برای فرزندانمان هم پس انداز کنیم! ما وعده آب و برق مجانی شنیده بودیم پس اینها کی هستن؟!
در مترو بسته شد. صدایی آشنا از دور می آمد ، خودش بود ، همان پسرک بادکنک فروش، گرم تبلیغ بود که زنی صدایش کرد: «پسر من یه بادکنک می خوام!» پسرک گفت: «اینها بسته ایه خانوم».
زن گفت نمی خوام و با دوستش شروع به خندیدن کرد و انگار خنجری بر قلبم زد!
من به مقصد رسیدم و پیاده شدم، اما نمی دانم مقصد زندگی آنها کجا بود؟ شاید روزی توانستیم با هم برای پسرک های بادکنک فروش زندگی بهتر بسازیم و دیگر کسانی نباشد که آنها را مسخره کنند و بخندند، شاید به جای بمب هسته ای به آن ها کتابی دادیم و به جای مترو سواری برایشان آشیانه ای آماده کردیم. نمی دانم دست سرنوشت ما را به کجا خواهد بدرد. اما این را می دانم که یک داستان نویس نیستم و ای کاش بودم و همه اینها یک قصه بود، اما تمامش واقعیت بود و تنها یک خاطره تلخ دیگر که امروز برایم به یادگار ماند...  91/02/28 k1

                                                                                                            «به امید آزادی ایران»

3 comments:

  1. بعضی وقتها خوشحال می شدم از اینکه در شهر کوچکی هستم و معمولا از این صحنه ها نمی بینم ... ولی از وقتی خودم مادر شدم دیگه برام شهر و مکان مهم نیست ... پسر و دختر نداره ... همه بچه های من اند .. منتها کمکی از دستم بر نمیاد

    ReplyDelete
  2. سارا جان

    تو به تنها کاری نمی تونی بکنی، اما اگه همه ی ما دست به دست هم بدیم اونوقت بازی جور دیگه ای رقم می خوره

    ReplyDelete
  3. این روزا نیپ هایی می یان دست فروشی که واقعا آدم خجالت می کشه ازشون خرید کنه چون مجبور شدن غرورشونو زیر پا بزارن

    ReplyDelete